شاهزاده عاشق
روزي از روزها ، درشرق آسيا كشوري دور افتاده مردم با پادشاهي ضعيف و كم تجربه زندگي مي كردند ، بعد از مدتها شاهزاده بزرگتر شد و مقام جانشيني را كسب كرد ، بعد از مدتي اين كشور از هم پاشيد و هر يك از مردم پراكنده در يك گوشه دنيا زندگي مي كردند اما در كنار يك صخره ...
شاهزاده اي تنها زندگي مي كرد، هوا تاريك و ابري بود ناگهان ابرها شروع به وزش باران كردند. شاهزاده تنها نشسته بود ، كمي بعد پرنسسي از دور مي آمد ، شاهزاده خيره به او شد و آن دختر با لباسي زيبا در زير باران مي آمد ، قلبي در دل شاهزاده وجود نداشت ، پرنسس پا به پا جلو مي آمد ،شاهزاده هم پا به قدم گذاشت و تا رسيد به اون و مي خواست دست او را بگيرد ، ناگهان پرنسس ناپديد شد ، اشك روي چشمان شاهزاده ظاهر شده بود, بويي نبود كه حس مي كرد ، زيرا همه اينها در خواب شاهزاده بود ...
شاهزاده در تاريكي شب ، از درد عاشقي تنهايي را در خود حس مي كرد و دوباره همان خيالها براي او تكرار مي شد و اين مثل يك حقيقت براي شاهزاده بود ...
شاهزاده با دلي پر از غم به ديواري تكيه زده بود ، و داشت با خواب هاي خيالي خود خلوت مي كرد كه ناگهان چشمهايش به جلو افتاد و همان پرنسس زيبايي كه هميشه در خواب هاي خيالي او بود در جلوي چشم هايش ظاهر شد ، در آستانه ي غم پرنسس براي شاهزاده عاشق آمد تا از خواب هاي افسانه اي رها شود و تا ابد يك حقيقت براي او روشن گردد ...
اين دو پرنسس خوشبخت با عشق و علاقه اي كه به هم داشتند سالها با هم زندگي كردند ...
Prince Lover.Rozblog.com